Today is Friday, April 19, 2024. 21:38امروز، جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳. ۲۱:۳۸ تهران

Advertisement

« Mother's Day | Main | Guitar »

Quota

سهمیه
پدر خیلی خونسرد و با یه حالت غرور آمیز ولی با یه خورده گره توی ابرو وارد شد. مثل همیشه اعضای خونه به استقبالش اومدن، بعضی ها واسه این كه دوستش داشتن، بعضی هام واسه این كه یه چیزی ازش می خواستن. پدر بعد از استراحت همه رو دور خودش جمع كرد و شروع كرد به صحبت كردن:


پدر: امروز بالاخره كار خودشو كرد. معاون رئیس رو میگم. هیچ وقت آبم باهاش تو یه جوب نمی رفت. امروز اخراجم كرد.
مادر: مگه چیكار كردی؟
پدر: اون، مدتها بود كه می خواست این كارو بكنه. من همیشه متوجه كارای اشتباه اون بودم. بقیه هم بودن ولی صداشون در نمی اومد. همیشه می فهمیدم كه داره حق بقیه كارمندا رو می خوره. درسته كه هیچ وقت به حق و حقوق من كاری نداشت و منم هیچ وقت چشم دیدن كارمندای دیگه رو نداشتم. ولی خوب یه حسی بهم می گفت باید جلوش قد علم كنم. تا اینكه از مزاحمتام خسته شد و زهر خودشو ریخت.
دو ماه بعد...
پدر: خانوم، واقعا ممنون كه طلاهاتو خرج خونه كردی، ولی فكر كنم مجبوریم دو تا از فرش ها رو هم بفروشیم. آخه هر كاری كردم نتونستم حقمو از شركت بگیرم. معاون رئیس خیلی نفوذ داره، دستش با رئیس تو یه كاسه ست. ولی من جلوش می ایستم. هنوزم از این كه جلوش در اومدم پشیمون نیستم.
پدر بچه ها رو صدا زد تا باهاشون صحبت كنه.
پدر: پسرم، خودت از وضع زندگیمون خبر داری. می دونی كه یه آدمی كه حاضر نیست اشتباهاتی رو كه من بهش گوشزد می كنم قبول كنه و آدم شه، چی سر زندگیمون آورده.ازت می خوام كه به عنوان عضو این خانواده، برای سال بعد، دیگه اسمتو تو مدرسه غیر انتفاعی ننویسی. باور كن فرقی نمی كنه. اینا فقط پول بیشتر می گیرن. تازه مدرسه دولتی بهتر هم هست، مطمئن تره. حالا فعلا برو مدرسه دولتی تا بعد...
پسر: بابا من یه سال بیشتر از درسم نمونده ها!
پدر: دیگه بهتر، این یه سال رو هم برو مدرسه دولتی. نزدیك تر هم هست. تازه من شنیدم هر روز به بچه ها شیر میدن!
دخترم، تو هم باید از این به بعد بیشتر حواست باشه. باور كن این ماسكای طبیعی خیلی بهتر از این كرم ها و آت و آشغالایی هستن كه خدا تومن پولشونو میدی. چه می دونم پوست خیار و پوره سیب زمینی و از این چیزا. بعدشم واسه لاغری دیگه لازم نیست بری باشگاه بیخود پول بدی. وقتی چیزی نیست كه بخوری، خود به خود لاغر میشی عزیزم. كلی رو فرم میای.
دختر: بابا شهریه دانشگاهو چیكار كنم؟
پدر: ببینم نمیشه درساتو خونه بخونی كه اینقدر پول ندی؟
دختر: بابا!!
پدر: ببین عزیزم نشد دیگه. مگه تو از وضع ما خبر نداری؟ ببین اگه واقعا لازم نیست، درس نخون. اگرم فكر می كنی خیلی حیاتیه، خوب چاره ای نیست، یه پیشنهاد برات دارم. تو الان بیست و چند سالته. از وقت ازدواجت گذشته. هیچ میدونی ازدواج چقدر خوبه چقدر ثواب داره؟ اونم ازدواج دانشجویی. ببین من چند تا همكار داشتم كه قبلا با رییس به مشكل خوردن و اخراج شدن. تو این مدت باهاشون رفت و آمد میكنم ببینم پسراشون بچه های خوبی هستن یا نه.
مادر:
چی داری میگی مرد؟ اولا كه اونا خودشون اخراجین و وضعشون از ما بدتره. بعدشم تا جایی كه من یادمه، یكی دوتاشون اصلا سیاه پوست بودن! وای خدا به دور، طرف مشكی مشكی بود! می خوای دخترتو بدبخت كنی؟
پدر: نه خانوم كی تا حالا با ازدواج بدبخت شده؟ مگه سیاها دل ندارن؟ خیلی هم آدمای با غیرتی هستن. تازه معاون رئیسمون خودش بعدا یه كاری واسشون كرد. آخه اینا مشكلشون فقط با خود رئیس بود.
در ضمن خانوم شما خودت سعی كن از این به بعد كمتر به مادرت اینا سر بزنی. اگرم خواستی بری، جای تاكسی با اتوبوس برو، دست خالی هم برو. اگه چند بار دست خالی بری خونه فامیلات، عادتشون میشه.
راستی امروز من عمدا تلفن رو زدم به برق، گوشی سوخت. فكر كردم تو این اوضاع، تلفن خرج اضافه ست. خوب هر كدومتون با هر كی كار داره بره در خونش. صله رحم هم میشه ثواب داره. منم این چند وقته میرم پیش اون همكارام. بالاخره اونا هم مثل من اخراجین. شاید تونستیم با هم دیگه یه ضربه ای چیزی به اون رئیس و اون معاون و اون شركت بزنیم.
آها تا یادم نرفته! پسرم تو لطف كن این هفته رو با دمپایی برو، كفشاتو بذار واسه من. می خوام یه مدت پیاده روی كنم. هم واسه سلامتی خوبه، هم پول بلیط اتوبوس پس انداز میشه واسمون.
راستی بچه ها ! تا حالا شب رو تو چادر خوابیدین؟! نمی دونین چه كیفی داره. اصلا اگه یه شب تا صبح تو چادر كنار خیابون بخوابین دیگه دوست ندارین برگردین خونه!!!