« The Ten - 3 & 4 | Main | Disabled »
خونه تکونی از زبون تو ....
وقتی به ساله نو نزديک ميشيم، وقتی کم کم عيد نوروز از راه ميرسه، مامانای هر خونهای يادشووون میافته که بايد يه دستی به سرو روی خونه بکشن، از اون موقع که اين فکر پليد تو ذهنشون رشد پيدا می کنه مصيبت شروع ميشه، همه بايد بسيج بشن تا اين فکرو به مرحلهی اجرا بزارن و به قولی خونه تکونی بکنن.
امّا احساس می کنی اصلاً حسّشو نداری، با خودت قرار ميزاری که فقط در پروسهی ديورها کار کنی و غافلی از اينکه طبق نقشهی قبلی پنجره ها هم به عهدهی تو گذاشته شده.
و بيچاره پدرت، اون فقط يه جمعه رو داره و همون يه روز رو هم بايد دستمال به سر وايسه کنارت کار کنه. از یه هفته پيش هم برات خط و نشون می کشن که جمعه با کسی قرار نميزاری ها!، بايد بمونی و کار کنی.
بالاخره جمعه از راه ميرسه و از صبح زود بيدارت می کنن تا کار رو شروع کنی، همکارت هم که طبق معمول يا باباته يا داداشت، با تو کار رو شروع میکنن، (آخه مامانا و خواهرا بيشتر حمايتشون رو از اين کار اعلام میکنن.) وقتی اوّلين ديوار رو شروع میکنی، با تمام وجودت کار میکنی فعالتر از يک عملهی مجرب، اما بیخبری از اينکه آخرش کارت به کجا ميرسه. .......
ديگه هوا تاريک شده و هيچ رمقی برات نمونده ولی هنوز يه ديوار مونده، به هر کی هم رو ميندازی که تو رو خدا اين ديوار رو تو بشور يه سری تکون ميده و دسته رد به سينت ميزنه، مامانت هم تا ميبينه همه دارن به هم پاس ميدان يه قپّپی ميزنه و ميگه: بده اصلاً لازم نيست تو بشوری، خودم میشورم. امّا غيرت مردونت نميزاره که مامانت اين کارو انجام بده، خودت به هر زحمتی که شده پاميشی و آخرين ديوار رو ماسمال (ماست مال) میکنی. کار ديگه تموم شده، خسته نباشی، ولی هنوز خونه نا مرتّبه و نتيجهی کارت رو درک نميکنی، ديگه اين قدر خستهای که برات مهم نيست، تنها چيزی که برات مهمه اينه که يه چيزی بدن بخوریو بری بخوابی.تا ميآی لباستو در بياری خفتت ميکنن که چرا اين پنجره هنوز لک داره...
زياد خوشحال نباش چون بعد يه هفته وقتی يه دست می کشی رو ديوار ميبينی که روو دستت قبار سياهی نقش بسته يه نفسه مايوسانه می کشی: يعنی دوباره.......
حرف آخر:
وقتی به هر مناسبتی خونهی دلمونو يه تکون ميديم، فکر میکنيم که برا هميشه پاک میمونه، فکر میکنيم ديگه پنجرههاش لکّهی خشکيدهی آب رو نشون نميده و سقفش برا هميشه آسمون باقی میمونه امّا به يه روز نميرسه که...
دلتون همواره گرم عشقو سرتون پيوسته از شور آکنده باشه و دسته هيچ خزانی به جنگل هميشه سبز ايمانتون اشارتی نکنه.
زمستان هشتاد و پنج